« رسته »
خودرویم و دست بسته پا می گیرم
از دام زمانه رسته پا می گیـــرم
برخیـز و بزن تبر، مرا باکی نیست
با شاخه پا شکسته پا می گیــرم
***
« اندیشة پرواز »
یک پنجره ی باز درونم باقی ست
یک نقطه ی آغاز درونم باقی ست
هر چنــد شکستند پر و بال مرا
اندیشه ی پرواز درونم باقی ست
***
« پرواز »
محدودة بسته هم برایم کافی ست
اندیشة رسته هم برایم کافی ست
امروز برای آن که پــــرواز کنم
یک بال شکسته هم برایم کافی ست
***
« حضرت آفتاب »
صبح است بیا از آب حرفی بزنیم
با دوست خود کتاب حرفی بزنیم
یک پنجره سمت آسمان باز کنیم
با حضرت آفتــاب حرفی بزنیم
***
« لبخند بهار»
سرسبزی و برگ و بار معنی می یافت
آن مژدة انتـــــظار معنی می یافت
در گلدانم شــــکوفه ای کرد سلام
با لبخندش بهــــار معنی می یافت
عباس رسولی املشی
درباره این سایت